بهار عاشقانه

وبلاگی برای عاشقانه های بهار

میدان جنگ

یجا گیرم آورد منتظر بودم بهم شلیک کنه دستمو گرفت و با خنده گفت " تو دیگه اسیر منی " به لباسم نگاه کردم هنوز چراغای سبزش بهم چشمک میزدن شلیک نکرده بود فرار کردم متاسفانه زندانبان خوبی نبود :)) یجا دیگرم بهم خوردیم اسلحه رو گذاشتم رو سینش ماشه رو چکوندم و چراغای آبی رو لباسش روشن شد به لباسم نگاه کردم دیدم خودمم آبیم تو اون فضای تاریک و بچه ها هم که اونور مشغول کشت و کشتار همدیگه بودن فرصتو غنیمت شمردم و از لباش یه کام گرفتم :))) مهسا میگفت " ما اونجا داشتیم
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |