بهار عاشقانه

وبلاگی برای عاشقانه های بهار

دیگه داره این حرکاتش میره رو نروم

زرنگ خان دیگه خودشو به زحمت نمیندازه بره دایرکت تمام اپامو بگرده یسره میره تو چتم با مهسا و چتامونو میخونه چون میدونه اصولا من و مهسا زندگیمون واسه هم روعه بدبختانه هیچ وقتم دست خالی برنمیگرده این سری جریان خواستگارمو که راجع بهش با مهسا حرف زده بودم رو فهمید
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |

رمینادینگ

چرا خودتونو عن کردین واسه پست باکت لیستم کامنت نذاشتین 🚬🚶‍♀️
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |

کیفم دهن مسئولین

مرغ تنها چیزی بود که ما میتونستیم بخریم و بخوریم :| با این اوصاف مرغم دیگه باید حذف کنیم از وعده های غذاییمون حالا ما مجردی زندگی میکنیم و وضعمون اینه اونم هر کدوم کار میکنیم و یه مقدار حقوق داریم وای به حال خانواده های چند نفری که یک نفر داره خرج بقیه رو میده اونم با این حقوقا و خرجا
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |

ناراحتم (

دیشب سر همین چک کردناش دعوامون شد گوشی و لپ تاپمو گرفته بود و احتمالا دنبال سوراخ موش می‌گشت ! رفتم تو آشپزخونه شامو آماده کنم در شیشه خیارشور رو نتونستم باز کنم به اونم نگفتم اونم خودش نفهمید این داستان ماستانا همش چرته باور نکنید 🥲 تهش خودم چنگال انداختم زیرش هوای شیشه رو خالی کردم و بازش کردم 🥲🥲
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |

بغل و نوازش حتی در شرایط دشوار

به این صورت یه دستش کمر منو نوازش میکرد اون یکی دستش به گوشی بود و مشغول صحبت و تلفن کاری بود منم لپ تاپمو گذاشته بودم پشت سرش و با یه دستم یه سری کارای کوچیک عقب موندمو انجام میدادم :)))) کلا تو هیچ شرایطی نمیتونیم دست از هم بکشیم تازه بعد دعوامونم بود :))
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |

یه روز خوش ندیدیم

نمیدونم چرا میخوام روزمره بنویسم وسط این همه مصیبت حس میکنم دارم گناه میکنم
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |

این قهر طولانی

پشت پیانو نشسته بود و الکی صدای کلاویه های پیانو رو در می‌آورد و میگفت " عشق میکنی چه آهنگی میزنم برات " خندم گرفته بود از پشت به حدی خوردنی شده بود که خونم روش جوش خورد و بوسه های کوچیک روی گردن و شونه هاش کاشتم حیف از آخر شب و دعوامون
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |

کارآگاه بازی

این مدت که قهر بودیم و باهم حرف نمیزدیم تایم زیاد داشتم ! به علاوه کرمم گرفته بود و رفتم تمام فالوورای پیج اینستاشو نگاه کردم و چک کردم ببینم چی به چیه و کیا رو فالو داره چشمم به یکی از چندتا پیج مژگان افتاد دختر عمه و دوس دختر سابقش رفتم تو پیجشو از چیزی که دیدم قلبم حقیقتا گرفت یه اچ تو بیو پیجش زده بود با یه قلب قرمز گنده H❤ اچ کیه ؟ مهندس منه ؟ نکنه اوکی شدن باهم باز ؟ نکنه دلیل خبر نگرفتناش و این قهر طولانی مدتمون همین باشه ؟ پا شدم ظرفا رو شستم دوش
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |

توجهاتش

دو کیلو چاق شدم به علاوه پریودم این ماه سر تایم بود و یکبار بیشتر پریود نشدم برگشت بهم گفت " رنگ و رو گرفتی " و لپمو کشید وقتی فهمید جریان چیه یجور خاصی به خودش افتخار میکرد که متوجه چنین تغییرات جزئی تو ظاهرم شده که از ذوقش ذوق کردم
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |

میدان جنگ

یجا گیرم آورد منتظر بودم بهم شلیک کنه دستمو گرفت و با خنده گفت " تو دیگه اسیر منی " به لباسم نگاه کردم هنوز چراغای سبزش بهم چشمک میزدن شلیک نکرده بود فرار کردم متاسفانه زندانبان خوبی نبود :)) یجا دیگرم بهم خوردیم اسلحه رو گذاشتم رو سینش ماشه رو چکوندم و چراغای آبی رو لباسش روشن شد به لباسم نگاه کردم دیدم خودمم آبیم تو اون فضای تاریک و بچه ها هم که اونور مشغول کشت و کشتار همدیگه بودن فرصتو غنیمت شمردم و از لباش یه کام گرفتم :))) مهسا میگفت " ما اونجا داشتیم
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:39 توسط بهار مدبری |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد